عزیز دل مامان ایلیاعزیز دل مامان ایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره

نبض زندگی "ایلیا"

شروع دوباره...

چقد این لحظه ها رو دوست دارم...

تازگیا دلت میخواد به داداش غذا بدی خیلی حساسی که هر چیزی ندن به داداش دائم به همه تاکید میکنی که داداش دندون نداره خودتم وقتی میخوای چیزی به داداش بدی اونقدر خوردش میکنی که انگار داری به جوجه میدی... عااااشق این لحظه هام اینجا بیسکوییتی رو که برات آووردم تا بخوری خورد کردی و تو مشتت نگه داشتی بعد ذره ذره داری میدی به داداش فدای قلب مهربونت دلت خیلی خیلی بزرگه پسرکم .... ...
30 مهر 1395

محرم

یا اباعبدالله الحسین(ع) ماه محرم از راه رسید ..... روزای اول محرم رو تو مشهد بودیم و هر شب با دیدن دسته و شرکت تو عزاداریها گذشت اونجا ازمون خواستی که برات طبل بخریم تا توی دسته طبل بزنی روز هشتم و نهم محرم مثل هرسال تو روستای حسن آباد مراسم بود ما از بعد از ظهر روز هفتم رفتیم اونجا... ماشاالله بزرگ شدی و با بچه ها بیشتر قاطی شدی دلت میخواد استقلال داشته باشی بیشتر از همه تو چند روزی که میرفتیم حسن آباد با آقا فراز بودی.... ماشاالله اونم حسابی آقاس و خوب مراقب بود تا اتفاقی برات نیفته... اینم تو و بچه ها تو مسجد روستای دلازیان   ...
30 مهر 1395

سفرنامه مشهد ۲

یکشنبه یازدهم مهر ماه نزدیکای ظهر رسیدیم مشهد و رفتیم مهمانسرای موسسه بعد از یک استراحت کوتاه و خوردن نهار رفتیم سمت حرم تا اولین شب محرم رو تو حرم آقا امام رضا(ع) باشیم هوا سرد بود ... اما شوق زیارت دلامون رو گرم کرده بود... پاساژ آرمان و یک شروع پر انرژي پاساژ آرمان و خسته از پیاده روی نشسته تو کالسکه ی داداش!!!!!! قابل ذکر که تو این سفر تو بیشتر از داداش از کالسکه اش استفاده کردی!! آماده برای زیارت ... (شب دوم) رفتن به پارک و باغ وحش وکیل آباد .... دیدن یه عالمه حیوون که تا حالا فقط عکسشون رو دیده بودی و هیجان تو از دیدن شیر و پلنگ!!! تو پارک وکیل آباد یجایی نزدیک وسیله های با...
27 مهر 1395

سفرنامه مشهد ۱

ایلیا جان شنبه دوم مهر راهی شدیم برای دومین سفر پاییزیمون سفر به مشهد... از شانس بد یک سامانه ی هوای سرد تو اون روزا اومده بود و هوا به شدت سرد بود ... دامغان ... باد شدید وقتی تو راه وایستادیم و تو به بابا پیشنهاد دادی بریم اونجا دور رو نگاه کنیم مامان ازمون عکس بگیره شاهرود ایستادن توی یک زائر سرای بین راهی و دیدن سه تا توله سگ خوابالو نیشابور وقتی گیر داده بودی که بریم پارک و وقتی از ماشین پیاده شدیم اونقد هوا سرد بود که نزدیک وسیله های بازی هم نرفتیم... آرامگاه خیام و پشمکی که جایزه ی تو بود برای خوش سفریت... صحن و سرای امامزاده محروق و خنکای پاییزی و چای دبش زعفرانی شب خسته و بی ...
27 مهر 1395

شهمیرزاد

عزیز دل نهم مهر ماه یک عصر پاییزی دل نشین همراه خاله منیژه شون و دایی بهمنشون ... شهمیرزاد... من حدس میزدم باید هوا سرد باشه و با تجهیزات رفته بودم برای تو و داداش لباس گرم برداشته بودم اما همه از سرمای هوا غافلگیر شده بودن تو اون هوای سرد آش رشته ی خاله جون حسابی چسبید بعد هم گرمای آتیش...   گشت و گذار با علیرضا   اون روز سه چهار ساعتی بیرون بودیم و قبل از غروب برگشتیم و همگی رفتیم خونه ی بابایی عبدالله ... ...
27 مهر 1395

تولد علیرضا

ایلیا جونم بعد از برگشتن از قم تولد علیرضا جون بود هفتم مهر ماه عزیز و بابایی هر سال برا نوه هاشون تولد میگیرن و طبق معمول تولد امسال علیرضا هم خونه ی اونا بود...   فوت کردن کیک تولد علیرضا هم مسؤولیتی بود که دوباره و دوباره تو بر عهده گرفتی   خوشحالم که این جمع های شاد هست یک روزی فقط از این جمع ها خاطره میمونه وقتی بزرگتر شید و گرفتار روزمرگی... دیگه فرصتی واسه این دوره همی ها نمیمونه... زود بزرگ نشو مادر بچه بمون و بچه گی کن از ته دل بخند و ساعت ها از فوت کردن شمع تولد سرمست باش.. ...
27 مهر 1395

سفرنامه ی قم

عزیز دل مادر چهارشنبه سی و یکم شهریور باباجون با یه خبر خوش خوشحالمون کرد مسافرت یک هفته ای به قم هرچند سفر کاری بود و بیشتر مدت باباجون تو کلاس ها بود ... اما برا ما حسابی خوب بود و تونستیم یک دل سیر زیارت کنیم تو این سفر همکار باباجون و خانوادش هم بودن یک پسر کوچولو به سن  و سال تو داشتن ـ امیر علی ـ جمعه دوم مهر ماه سفرمون شروع شد هر صبح من و تو و داداش میرفتیم حرم و تا نماز ظهر اونجا میموندیم روزا تو حرم به تو هم حسابی خوش میگذشت...   سرسره بازی و دویدن با بچه ها   بازی کنار حوض آب   موقع برگشتن به خونه تماشای پرنده های پرنده فروشیه کنار مهمانسرا بعد ...
27 مهر 1395

و پاییز...

و پاییز از راه میرسد... پادشاه فصل ها ..... فصل تو..... فصل مهر و مهربانی.... عاشق روزهاای هزار رنگ و شب های بلند پاییزم... عاشق این فصلم چون تو زاده ی پاییزی... پسرک پاییزی من پاییزت مبارک ...
27 مهر 1395

جشن پایان ترم

ایلیا جونم یکشنبه بیست و هشتم شهریور جشن پایان ترم تابستونی کلاس ژیمناستیکت بود خدا رو شکر صبر و حوصله ام جواب داد و تو که اوایل اصلا نمیرفتی تو کلاس و کل مدت رو به گریه میگذروندی جلسه های آخر از جلوی در وورودی میدوی سمت کلاستون و تو کل مدت اصلا از کلاس بیرون نمیومدی امیدوارم بتونم ادامه بدم و ببرمت تا زحمتامون هدر نشه... آخرین جلسه ی کلاستون جشن بود و از قبل مربی بهمون گفته بود چیزی بهتون نگیم تا غافلگیر شید و حسابی هم غافلگیر شدید و یک خاطره ی خوب برات موند           ...
1 مهر 1395
1